|
سه شنبه 10 بهمن 1391برچسب:, :: 1:9 :: نويسنده : مهربونی
می نشستم و زانوهایم را بغل می گرفتم وسعت زندگی هرکس به اندازه ی وسعت اندیشه ی اوست واما جریان امروز... از وقتی درسمو تموم کردم ونتونستم برم دانشگاه به هر دری زدم که خودمو سرگرم کنم ولی نشد که نشد وقتی یه کاری رو شروع میکردم بعد یه مدت واسم تکراری میشد ...از خودم و کارام و روزای تکراری خسته شده بودم به روی خودم نمیاوردم و همیشه نقش یه دختر شاد وپرانرزی رو بازی میکردم ولی از تو داغون بودم تا اینکه تصمیم گرفتم دوباره یه کار تازه ای رو شروع کنم جز آرایشگری چیز دیگه ای به ذهنم نرسید رفتم اموزشگاه ثبت نام کردم و نزدیک دو ماه از شروع کلاسام میگذره وچند وقتیه دارم میرم ارایشگاه نزدیک خونمون که چیزایی که تو اموزشگاه یاد میگیرم اونجا تمرین کنم...دو روز پیش ارایشگر بهم گفت فردا چندتا شینیون و ارایش داریم و تو شینیون مشتریها رو انجام بده.......... بهش گفتم نمیتونم اخه هنوز شنیون بهم یاد ندادن ....... گفت میتونی و هرچی بهش میگفتم قبول نمیکرد و میگفت نترس میتونی ..........و رفتم ارایشگاه و مشتریها اومدن و من از ترس داشتم میمردم وباخودم میگفتم اگه نتونم ...اگه بد بشه...اگه مشتری خوشش نیومد چی... ارایشگر با اشاره بهم گفت که کارمو شروع کنم دستام میلرزید ولی شروع کردم ... تونستم... خوب شد...مشتری هم خوشش اومد. ارایشگری که پیشش کار میکنم خیلی بهم امید و انزی میده.خیلی خوب و مهربونه نظرات شما عزیزان: somayyeh
![]() ساعت0:06---11 بهمن 1391
الهي قربونت برم.
ميدونستم ميتوني. بهت تبريك ميگم چون گفتي شكلك نذارم پس شكلك نميذارم و مينويسم بووووووووووووووس. بهت افتخار ميكنم. هميشه دلت شاد و لبت خندون. دوست دارم. پاسخ:خدا نکنه...خیلی ممنون عزیزدلم.باورم نمیشد که تا حالا بیدار موندی...بازم ممنون. ![]()
![]() |